فصل پنجم: غار اژدهای فریبکار
خلاصه قسمتهای قبل:
فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او متوجه توطئهای برای سرنگونی ملکه به کمک دیوها میشود. با این وجود مجبور است به همراه مندیل به دنبال جام برود. آنها در راه در علفزاری فرود میآیند و در مقابل حمله شیر غول پیکری جان همدیگر را نجات میدهند. در همان حال کوربین فرمانده گارد طلایی و افرادش را میبینند که در تعقیب آنها هستند.
و حال این شما و این ادامه داستان:
غار اژدهای فریبکار
«حالا که تعقيبکنندگانمان از ما جلو زدند، وقتش است که بفهميم واقعاً بايد کجا برويم؟». با تعجب به منديل نگاه کنم. اول نفهميدم چه منظوری دارد، اما وقتی ديدم او به جعبه منبتکاری شده عصا نگاه میکند، متوجه منظورش شدم. جعبه را که در زمان پرواز لای پيراهنم، قرار داده بودم، بيرون کشيدم و به سمت او گرفتم. اما او هراسان قدمی به عقب برداشت و گفت:«نه! آدمیزاد احمق. من نمیتوانم به آن دست بزنم. خودت بايد از آن استفاده کنی!». من با تعجب نگاهی به جعبه کردم و گفتم: «اما من بلد نيستم!». او با تعجب بيشتر گفت:«تو ديگر چطور شاگرد کيمياگری هستی؟!» من با نااميدی سر تکان دادم، فکر نمیکردم توضيح دادن داستان آشنائی من با کيمياگر کمکی به موقعيتم میکرد.
– کيمياگر راز استفاده از اين را به من نگفت! فقط گفت آن را به دست شما برسانم.
– تا جائی که من میدانم، اينجا هم کسی راز استفاده از آن را نمیداند! يادم هست، پدرم میگفت بايد يک ورد بخوانی که نسل اندر نسل بين کيمياگرها رد و بدل میشود وکسی از آن با خبر نيست، مگر شاگرد کيمياگر.
– من مدت زيادی شاگرد کيمياگر نبودم!
– خوب، فکر کن. شير پاک خورده! بايد در هر صورت ورد را به تو میگفت و اگر نه فرستادن آن به اينجا کمکی نمیکند و او هم به اکسير کيميا نمیرسيد. پس خوب فکر کن آدمیزاد و اگر نه وجود تو هم اينجا زائد است و ممکن است تصميم بگيرم، همين الان تو را بخورم!
بعد با حالت تهديدآميزی تبرش را تکان داد، هر چند حس کردم، اين رفتارش بيشتر يک جور شوخی خشن عفريتگونه است، اما در هر صورت اين رفتار کمکی به کل ماجرا نمیکرد. سعی کردم به برخورد کوتاهم با آن پيرمرد فکر کنم. اما تنها چيزی که يادم میآمد، آن بود که پيرمرد جعبه را به من داد و گفت آن را به عفريته بالا منار بدهم! البته آن موقع منظورش را از عفريته نفهيده بودم و فکر کرده بودم منظورش يک پيرزن است، نه ملکه قدرتمند عفريتهای تبر بدست آدمخوار.
همانطور که داشتم تمرکز میکرد تا حرفهای پيرمرد را به ياد بياورم، دستانم به قلاب جعبه خورد و در آن باز شد. عصای طلائی زير نور خورشيد، خيلی هم قدرتمند به نظر نمیرسيد. منديل يک دفعه پيشنهاد کرد:«آن را در دستت بگير، شايد کمکت کند.» من هم عصا را فوری از جعبه در آوردم. حس خوبی داشت. عصا سبکتر از آن بود که در وهله اول به نظر میرسيد. احتمالاً يک جور چوب سبک و نرم بود، با يک روکش بسيار نازک طلا. اما در دست داشتن آن حس خوبی به آدم میداد. حس توانامند بودن. کمی عصا را اين دست و آن دست کردم، حتی مثل جادوگرهای توی فيلمها، آن را تکان دادم. اما هيچ اتفاق خاصی نيفتاد. منديل که با چشمهای وزغی مشتاقش من را نگاه میکرد، گفت:«اين يک عصای گنجياب است. خوب فکر کن، کيمياگر حتماً وردش را به تو گفت است.» جرقهای در ذهنم برق زد و خاموش شد. منديل به يک چيزی اشاره کرده بود، اما نفهيدم چی؟ از او خواستم جملهاش را دوباره تکرار کند و او بخش دوم را تکرار کرد که هيچ فايدهای نداشت. سعی کردم جمله را خودم دوباره تکرار کنم.«اين يک عصای گنجياب است. گنجياب است. برای يافتن گنج، گنجياب» بعد يک دفعه آخرين حرف پيرمرد جلوی چشمم آمد. پيرمرد، همانطور که داشت آن را به من میداد با دهان بيدندان پوزخند زده بود و گفته بود:«فقط يادت باشه که بايد بهش بگی «ياب ناياب را»، خودش بقيه کارها را میکنه!». ورد حتماً همين بود.
میخواستم از خوشحالی فرياد بزنم و آن را بلند بلند تکرار کنم. اما يک دفعه ترسيدم. اين ورد شايد تنها، قدرت من در اين دنيای عجيب بود. نبايد آن را فاش میکردم، بخصوص برای يک عفريب تبر بدست چشم وزغی! تازه بايد مطمئن میشدم درست کار میکرد. چوب را دوباره با شدت تکان دادم و زير لب ورد را خواندم. ولی هيچ تغييری رخ نداد. يکجای کار اشکال داشت. مطمئن بودم، ورد همين بود، اما پس چرا عمل نمیکرد. سعی کردم آن را به حالتهای مختلف تکان بدهم. اما اتفاقی نيفتاد. بعد در حالی که داشتم چوب را مثل ديوانهها به اطراف تکان میدادم، چشمم به منديل افتاد که به تبرش تکيه داده بود و داشت با چشمهای برآمدهاش به من نگاه میکرد. برای لحظهای آرزو کردم، ايکاش آن تبر دست من بود. و بعد ناگهان عصا دستم را بالا کشيده و موازی زمين و به سمت تبر ايستاد. متعجب بودم که چه اتفاقی افتاده. همينجور مثل خنگها با عصای کشيده شده روبروی منديل ايستاده بود و به تناوب به او و عصا نگاه میکردم. بالاخره موضوع را فهميدم، تمرکز. اين راز هر جادوئی بود. بايد برای عصا مشخص میکردم که چه چيزی را میخواهم. بايد روی آن تمرکز میکردم.
نشستم، منديل که هنوز نفهميده بود چه اتفاق افتاده است، گفت:«باز هم تلاش کن! بايد يادت بيايد. و اگر نه بايد تا ابد اينجا وسط شيرها زندگی کنی!» اما برای من معما حل شده بود. چشمهايم را بستم و عصا را کمی آزاد و رها توی دستم نگه داشتم و بعد سعی کردم به جامجهاننما فکر کنم. نمیدانستم چه شکلی است، بنابراين فقط به مفهوم کلی آن فکر کردم و ناگهان عصا بلند شد و در امتداد زمين قرار گرفت. چشمهايم را باز کرد و به امتداد آن نگاه کردم، به همان مسيری اشاره میکرد که کوربين و افرادش از آنطرف رفته بودند. در حالی که بين ترس و شادی دست و پا میزدم، به منديل گفتم:«بايد از اين طرف بروم!»
منديل نگاهی به من و عصا کرد و بعد با چشم امتداد آن را دنبال کرد و با حالتی متفکرانه و در حالی که تبرش را دور مچش میچرخاند، گفت:«خوب اگر تو اينطوری میگويي، حتماً همينطور است. فکر کنم بايد تعقيبکنندگانمان را تعقيب کنيم. بازی پر هيجانی میشود!»
بعد از اينکه با کمک هم کمی ديگر ميوه جنگلی جمع کرديم. آماده رفتن شديم. متاسفانه هيچ ظرفی نداشتيم که بتوانيم آب هم برداريم و منديل از اين موضوع خيلی ناراحت بود و خودش را سرزنش میکرد. قسمت بد ماجرا اين بود که برای پرواز هم مشکل داشتيم. تازه آنجا بود که فهميدم عفريتها نمیتوانند از روی زمين به پرواز دربيايند و حتماً بايد از جای بلندی به پايين بپرند. منديل مجبور شد من را که بالا رفتن از درخت بلد نبودم، با هزار زحمت به بالای يک درخت بلند بکشد و از آنجا پرواز سقوط گونهاش را از لای شاخ و برگ درخت آغاز کند. خوشبختانه به نظر میرسيد در امر پرواز مهارت کافی را دارد. حتی بعد از اينکه اوج گرفت، از روی سر خوشی چند بار پشتک وارو هم زد که برای من خيلی ترسناک بود. با حرف و سخن تشويقش کردم به راهمان ادامه بدهيم و در همان حال به او تذکر دادم که مواظب باشد توسط گروه کوربين ديده نشود. او که تازه يادش آمده بود، که در حال انجام ماموريت مهمی است، قيافه جدی به خود گرفت و مشغول پرواز در خط مستقيم شد.
خيلی زود علفزار را رد کرديم، در زير پايمان ديگر خبری از آب و علف نبود. به جای آن تا مدتی فقط تپههای سنگی را میديدم. کمکم آن هم جای خود را به بيابانی خشک و ماسهای داد. هر چند گاهگداری حرفی بين من و منديل رد و بدل میشد، اما بيشتر وقتمان در سکوت گذشت. هر دو مواظب بوديم تا با ديدن کمترين نشانهای از گروه کوربين فوری خودمان را مخفی کنيم. اما آنجا وسط آن شنزار خبری از آنها نبود. خورشيد ظهر بيرحمانه به ما میتابيد و منديل به شدت خسته شده بود. چندباری در همان حالت پرواز غذا خورد. در اين جور مواقع من بايد تبر سنگينش را حمل میکردم، تا او بتواند از درون کيسه غذا بردارد و بخورد. اما چيزی که خيلی آزارمان میداد نبود آب و تشنگی بود. منديل میگفت در آن بيابان که مرز دنيای آنها و غولها بود، به جزء چند واحه کوچک، که فقط راهنماها از آن خبر داشتند، هيچ آب ديگری وجود ندارد.
او هيچ وقت فکر نمیکرد، مجبور به عبور از اين بيابان باشد، معمولاً از چمنزارهای شرقی که در دست ديوان بود، برای عبور به سرزمين غولها استفاده میکردند. با اين وجود میگفت اگر بتواند تا فردا صبح به پرواز ادامه بدهد، اين بيابان را رد میکنيم. به نظر من که اين حرف خيلی خوشبينانه بود، چون همان موقع هم منديل تقريبا از پا افتاده بود. او هفت روز طولانی را به دنبال کيمياگر پرواز کرده بود و بعد من را برداشته بود و به کاخ برده بود و حالا هم ساعتها بود که پرواز میکرد.
علارقم گرما و تشنگی او از دو چيز ديگر وحشت داشت، اژدها و سقوط. اگر سقوط میکرديم، او ديگر جای مرتفعی برای پرواز نداشت، و آنجوری مجبور بوديم روزها و روزها در اين بيابان بیسروته طی مسير کنيم. از طرف ديگر او از اژدها هم خيلی میترسيد. بخصوص اين اژدها، که سالها بود دشمن عفريتها شده بود و گاهگداری به سرزمين آنها دستبرد میزد. شایع بود که اژدهای پیر دستی هم بر جادو داشت و میتوانست به راحتی تغيير چهره بدهد، هر چند عاشق گوشت عفريت بود، اما حتی گوشت ديوهای پيری که به سرزمينش میرفتند را هم میخورد، چه برسد به گوشت نازک آدمیزادی مثل من.
بالاخره وقتی که ديگر منديل به تلوتلو خوردن افتاده بود و من کاملاً بیهوش و حواس شده بودم، از دور سبزی نمايان شد. اول فکر کردم که سراب میبينم، اما وقتی نزديکتر شدم، معلوم شد که يک کوه سنگی است که گرداگردش را يک جنگل سبز و پر پشت فراگرفته است. پيدا شدن جنگلی چنين سبز آن هم وسط بيابانی چنين خشک، بيشتر به جادو میخورد و منديل میترسيد که کار اژدها باشد اما ديگر توان پيشرفتن بيشتر نداشت. برای همين کمی دورتر و پشت يک تپه شن روان فرود آمديم. ابتدا کمی صبر کردم تا نفسش سرجا بيايد و بعد با هم رفتيم تا از بالای تپه به اطراف نگاهی بيندازيم.
جنگل خيلی بزرگتر از آن بود که در نگاه اول به نظر میرسيد، حداقل ده کيلومتری از هر طرف امتداد داشت و بسيار انبوه و تيره بود. به طوری که نمیتوانستی چيزی در آن ببينی. هر چند خورشيد رو به افول بود، اما تشنگی هر دوی ما را هلاک کرده بود. بايد سريعتر آب پيدا میکرديم. و برای همين بايد به دل جنگل میزديم. ولی منديل نظر ديگری داشت. او مطمئن بود که اينجا مکان اژدها ست و نبايد ريسک کنيم. حتی اگر اژدها به سراغمان نيايد، ممکن است افراد کوربين در بين درختان کمين ما را بکشند. بايد صبر میکرديم تا هوا تاريکتر شود و بعد در تاريکی جلو میرفتيم تا کسی ما را نبيند.
تحمل تشنگی آن ساعت آخر بسيار سخت بود، اما مجبور بوديم. تنها جای خوشحالی آن بود که با پايين رفتن خورشيد درجه حرارت آن بيابان هم به سرعت کاهش پيدا کرد. بالاخره، خورشيد در پشت تپه های شنی غروب کرد و هوا به اندازه کافی تاريک شد.
بعد از اينکه مدتی با دقت حاشيه تاريک جنگل را زير نظر داشتيم، دل به دريا زديم و از آن تپه شنی پايين آمديم. جنگل کاملاً تاريک شده بود. در چند قدمی جنگل منديل من را متوقف کرد. کمی با سر و صدا بو کشيد و بعد گفت:«هيچ متوجه شدی که اين جنگل چقدر عجيب است، هيچ حاشيهای نداره، نه چمنزاری، نه بوتهزاری! هيچی! يک دفعه از دل بيابان سر در آورده است. نگاه کن. اينجا شن خالی است و آنجا جنگل و درخت. اين فقط از قدرت جادو است، اما چارهای نداريم بايد آب پيدا کنيم» ازش پرسيدم:«فکر میکنی اينجا آب باشد؟» دوباره به تاريکی جنگل خيره شد و گفت:«بوی آب را حس میکنم، اما از جای دوری است. يکجائی وسطهای جنگل. بايد خيلی مواظب باشيم و اميدوارم اژدها يا افراد کوربين ما را پيدا نکنند.» بعد در حالی که دست من را گرفته بود، به آرامی شروع به جلو رفتن کرد. به نظر میرسيد چشمش بهتر از من میبيند. چون در تاريکی، من را دنبال خودش میکشيد و هيکل بزرگش را از لای شاخههای درختان و بوتهها به آرامی عبور میداد. در حالی که من چند بار با آنها برخوردهای سخت داشتم. همانطور که جلو میرفتيم، ازش پرسيدم چرا فکر میکند افراد کوربين هم مجبور هستند اينجا فرود بيايند. آنها احتمالاً مجهزتر از ما حرکت کردهاند و میتوانند بدون توقف از بيابان عبور کنند. با تفخر برايم توضيح داد که او قهرمان پروازهای بلند است. در حالی که کوربين فقط يک شمشير زن پر مدعا است. آنها مسلماً توان پروازی به اين بلندی را ندارند و مجبورند يک جائی فرود بيايند و حتماً جائی بايد فرود بيايند که درخت يا کوه باشد و اگر نه نمیتوانند دوباره پرواز کنند.
همانطور که جلو میرفتيم ناگهان منديل ايستاد و من به بالهای بزرگ و نرمش برخورد کردم. میخواستم اعتراض کنم که گفت:«ساکت باش. کسی اين اطراف است.» و بعد دست من را گرفت و جهتش را عوض کرد و به سمت ديگری رفت. خيلی زود، من هم متوجه نور شدم. يک منبع نوری آنجا وسط جنگل قرار داشت. وقتی با احتياط نزديکتر شديم، با کمال تعجب مردی را ديدم که در کنار آتش کوچکی نشسته است و بچه گربهای را در آغوش گرفته و ناز میکند و با او حرف میزند. مرد، لباسی شبيه لباس هندیها برتن داشت و در زير نور آتش پوستش تيره به نظر میرسيد.
از اينکه در آن دنيای عجيب بالاخره چشمم به يک انسان افتاد خوشحال شدم و میخواستم با عجله پيشش بروم که منديل جلوی من را گرفت. و بعد سر بزرگش را نزديک گوشهايم آورد و زمزمه کرد:«اينجا کمی مشکوک است. يک حس بدی دارم. آخر يک بازرگان تنها، اينجا وسط اين جنگل چيکار میکند؟». من هيچ چيز عجيبی در آن مرد نمیديدم، هر چند لباسهايش کمی پاره شده بود, اما از جواهراتی که به دست و گردنش داشت، مشخص بود مرد متمولی است که دچار بدبختی شده است. به نظر رسيد که منديل هم به همين نتيجه رسيد، چون بعد از مدتی در حالی که من را پشت سر خودش نگه میداشت و تبرش را در دست میفشرد، جلو رفت. مرد از سر و صدای حرکت ما به خود آمد و وحشتزده از جايش پريد. اما وقتی هيکل منديل را ديد، نفس آرامی کشيد و گفت:«خدا را شکر. بالاخره نجات پيدا کردم.» من از پشت سر منديل سرک کشيده و نگاهی به چهره او کردم. آخر چطور مردی حاضر بود با ديدن يک عفريت صحبت از نجات بزند. اما مرد فوری مقابل منديل تعظيم بلند بالای کرد و گفت:«والا مقام، خواهش میکنم به من کمک کنيد. مطمئن باشيد ملکه شما پاداش مناسبی به شما میدهد. من شش روز پيش در درگاه ملکه بودم و ايشان از هدايای من بسيار خوشحال بودند و من را تحت الحمايه خودشان قرار دادند. خواهش میکنم که به من کمک کنيد.»
منديل تبرش را پايين آورد و من هم از پشت سر او خارج شدم، مرد نيم نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت:«آه، يک آدمیزاد ديگر. از ديدن شما هم خوشحال هستم. اينجا کم پيش میآيد که به يک آدم ديگر برخورد کنيم.» منديل شروع به يک سری پرسشهای بازجوئی مانند کرد. مشخص شد که مرد يک بازرگان پودر جادو است که از آن طرف کوههای قاف آمده است و میخواهد به سرزمين پريان برود، اما از آنجا که شنيده بين پريان و ديوان جنگ در حال شکلگيری است به جای راه شمالی هميشگی از راه جنوب و سرزمين عفريتها مسافرت میکند. او چند روزی مهمان ملکه عفريتها بود و بعد هم همراه کاروانش به دل بيابان میزند. در بين راه يک روز راهنمايشان را گم میکنند، اما خوشبختانه راهنما دوباره آنها را پيدا میکند و بالاخره به اين جنگل میرساند. کلی دنبال آب میگردند و بالاخره درون يک غار يک چشمه زير زمينی پيدا میکنند. اما در همين موقع اژدها سر میرسد و همه چيز را نابود میکند. مرد با غصه دستی بر سر بچه گربه کشيد و گفت:«از آن کاروان بزرگ، من ماندهام و اين شنگول.» بچه گربه خرخر کرد و سعی کرد انگشتان مرد را گاز بگيرد. اما بازرگان دستی محبت آميز بر سرش زد.
منديل که کنار آتش به تبرش تکيه داده بود، نتيجهگيری کرد:«اينجا سرزمين اژدهای فريبکار است. من شنيدم که او شکارهايش را با حيله به خانهاش میکشد و بعد آنها را میخورد. آن وقت میتواند به شکل هر کدام از آنها که خواست دربيايد. من شرط میبندم که او اول راهنمای شما را خورده و بعد به شکل او درآمده است و همه شما را به دام خودش کشيده است.»
مرد قدری فکر کرد و گفت:«ممکن همينطور باشد. چون موقعی که اژدها حمله کرد، من راهنما را نديدم. در اين چند روز هم خيلی اين اطراف گشتم، اما هيچ کس را پيدا نکردم. فقط اژدها هست که شبها از غار آب بيرون میآيد و به شکار میرود و روزها میخوابد. شانس آوردم که تا بحال من را پيدا نکرده است.»
منديل در حالی که نگاهی به تاريکی اطراف میکرد، گفت: «زياد هم مطمئن نباش. ممکن است بداند تو اينجا هستی و تنها تو را گذاشته است برای روز گرسنگيش. قاعدتاً بعد از خوردن يک کاروان شتر و آدم زياد نبايد گرسنه باشد.». بعد از مکث کوتاهی پرسيد:«اينجا آب داری؟» تازه يادم آمد که چقدر تشنه هستم. اما بازرگان شانهای بالا انداخت و گفت:«من اينجا هيچ چيز ندارم. مجبورم شبها صبر کنم تا اژدها از غارش خارج بشود و بعد برای خوردن آب بروم. اگر بخواهيد شما را به آنجا میبرم، به شرطی که قول بدهيد کمک کنيد» بعد دست کرد و از شال کمرش کيسه کوچکی بيرون آورد و آن را در کف دست من گذاشت و دستم را بست و گفت:«اين پنجاه سکه طلا است. اگر من را از اينجا نجات بدهيد، بيش از اين هم به شما میدهم. در دربارهای اينجا همه من را میشناسند و اعتبار دارم. اگر من را به هر کدام برسانيد، مطمئن باشيد میتوانم پاداش خوبی به شما بدهم.» اما منديل بادی به غبغب انداخت و گفت:«ما در حال انجام يک ماموريت سری هستم. اما اگر جای آب را به من نشان بدهی، قول میدهم يک گروه نجات برايت بفرستم. بدون که منديل پسر منقيل هيچ وقت زير حرفش نمیزند».
مرد در حالی که دوباره سر تا پای منديل را نگاه میکرد، گفت:«آه، شما منديل هستيد که به دنبال کيمياگر رفته بوديد. من مطمئن هستم که پسر والاگوهر منقيل هيچ وقت بازرگانی چون من را در اين مکان وحشتانگيز رها نمیکند. بيايد تا جای آب را به شما نشان بدهم. اژدها بايد تا بحال رفته باشد.». بعد با حرکتی آتش را خاموش کرد، و در تاريکی به سمتی راه افتاد. منديل کمی مکث کرد و بعد در حالی که میگفت:«نمیدانم چرا حس خوبی به اين ماجرا ندارم!» به دنبال او حرکت کرد و من هم پشت سر همه راه افتادم. حالا ماه بالا آمده بود و کمی جنگل را روشن میکرد. سه نفری در سکوت در جنگل راه افتاديم. فقط گاهگاه صدای خرخر بچه گربه را میشنيدم.
يک ساعتی در ميان جنگل پيش رفتيم و بعد هم کمی از کوه بالا رفتيم تا اينکه به دهانه تاريک يک غار رسيديم. بازرگان و منديل کمی گوش ايستادند و بالاخره هر دو به اين نتيجه رسيدند که اژدها بايد رفته باشد. منديل از درون کيسهاش چراغی بيرون آورد و با کمک پودری سحرآميز روشنش کرد. در روشنائی شعلههای لرزان چراغ دوباره به هم نگاه کرديم و بعد بازرگان جلو افتاد و ما هم پشت سرش راه افتاديم. غار بزرگی بود و در بعضی از قسمتها به چند شعبه تقسيم میشد. گاهی هم ديوار ها و سقف آنقدر از هم فاصله میگرفتند که نور چراغ ما نمیتوانست روشنش کند. با اين وجود مشخص بود مرد بازرگان آنجا را خوب میشناسد. چون راه خودش را بدون هيچ شک و ترديدی ادامه میداد. قبل از اينکه به آب برسيم، صدايش را شنيدم. و بعد در پشت يک پيچ، نور چراغمان بر روی سطح آب منعکس شد. آنجا يک برکه بزرگ بود که آب چشمه در آن جمع میشد.
من بیملاحظه جلو دويدم و قدری از آب را خوردم. منديل مکثی کرد ولی او هم به جلو خم شد و شروع به خوردن آب کرد. اما ناگهان صدای هر دوی ما را در جا ميخکوب کرد.«به به جناب منديل! توی آسمانها به دنبالت میگشتم، اينجا توی غار پيدايت کردم» و بعد ناگهان اطراف ما با چراغهای زيادی روشن شد و در زير نور آنها کوربين و همه افراد طلائی پوشش را ديديم که با شمشيرهای برهنه ايستاده بودند. مرد بازرگان، با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت:«اينجا چه خبر است؟» اما ناگهان صدای از پشت سرش بلند شد و در کنار پيچ غار هيکل بيست، سیتا عفريت سياه پوش ديگر پيدا شد که سر و صورتشان را با پارچهای همرنگ لباسهايشان پوشيده بودند. آنها نيز با ديدن ما فوری شمشيرهايشان را بيرون کشيدند.
معلوم بود که همه از ديدن همديگر تعجب کرده بودند. اما اين وسط بازرگان از همه مضطربتر بود و در حالی که عرق میکرد و مرتب تکرار میکرد، اينجا چه خبره؟ از ما فاصله گرفت. منديل، در حالی که من را پشت سرش مخفی میکرد، تبرش را با مهارت تکان داد و جلوی خودش گرفت. عفريتهای طلای و سياه پوش با خشم به هم نگاه میکردند و ما کانون نگاه هر دويشان بوديم. کوربين فرياد زد:«منديل، او را تحويل من بده و اگر نه کشته میشود!». منديل تبرش را بلند کرد و به سمت کوربين گرفت و گفت:«اگر میتوانی بيا و بگيرش!»
کوربين قدمی جلو گذاشت که ناگهان سياهپوشها هجوم آوردند. در حالی که هر دو به سمت ما میدويدند، حس کردم، چيزی به پايم چنگ میزند. به پايين نگاه کردم و بچه گربه بازرگان را ديدم. در حالی که خم شدم تا او را بردارم، نگاهم به بازرگان افتاد که وسط برکه ايستاده بود و به دور خودش میپيچيد و بعد عجيبترين اتفاق دنيا افتاد. او بزرگ و بزرگتر شد، لباسش به درون پوستش فرو رفت و در عوض فلسهای بيرون زد. به روی چهار دست و پا افتاد و دم بزرگی و تيغداری از پشتش بيرون زد. سرش بزرگ و پوزهدار شد و زبانه آتش از دهانش بيرون آمد. در عرض چند ثانيه و در مقابل چشمان ما، آن بازرگان تبديل به يک اژدهای خشمگين شد.
اوضاع کاملاً در هم و برهم شده بود. اگر دست من بود، نمیدانستم وسط دو گروه متخاصم، عفريتها و يک اژدهای غران که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد، چه کار کنم. اما منديل میدانست. برگشت و با يک حرکت من را بغل کرد و با جهشی خود را پشت اژدهای در حال بزرگ شدن رساند، از کنار ضربه دم اژدها فرار کرد و بعد وقتی اژدها به اندازه کافی بزرگ شد، منديل که من را به کمربند خودش وصل کرده بود، پرهايش را گشود و پرواز کرد. بقيه عفريتها از جلوی تبر خطرناک او فرار کردند. اما منديل اينقدر فرصت کرد که از يکی از آنها چراغی بگيرد و بعد پرواز پر هيجانی در زير نور چراغ و از فاصله نزديک ديوارههای غار داشتيم. هر لحظه میترسيدم که او ما را به ديوارهها بکوبد يا بالهايش به صخرههای آويزان غار بخورد. اما او با مهارتی مثال زدنی در ميان آنها مانور میداد و جان سالم به در میبرد. در پشت سرمان صدای فرياد کوربين را میشنيدم که میگفت:«بکشيدش. بکشيدش!»
بالاخره از آن غار وحشتناک بيرون پريديم. منديل با خوشحالی فريادی کشيد و اوج گرفت. در همان حال تازه صدای ميوميو بچه گربه را شنيدم. او را هنوز در دست داشتم. منديل غريد و گفت:«اين را برای چی آوردی؟ پرتش کن بره!» اما من دل رحمتر از آن بود که چنين کاری بکنم. لحظهای فکر کردم و گفت:«نگران نباش. برايمان شانس میآورد!» میخواست مخالفت کند که ناگهان هر دو متوجه چيز عجيبی شديم. در زير پايمان، ناگهان جنگل جادوئی ناپديد شد و جای خود را به يک کوه سوخته و سياه داد. اما هنوز صدای فرياد جنگ عفريتها به گوش میرسيد. آنجا هنوز جنگی در جريان بود که دليلش من بودم.