ابرخردنژادی

به آدمهای که جلوی آکواريومش جمع شده بودند نگاه می‌کرد. به دهنهای آنها که باز و بسته می‌شدند خيره شده بود. با خودش فکر می‌کرد که زندگی‌کردن در هوا چطور است؟ خاطرات گنگی داشت از يک تبادل جسم که سالها پيش بين يک هشتپا و يک انسان انجام شده بود. بودن در بدن انسانها حس بدی داشت. حس خشک بودن و آن چيزی که بهش شنيدن می‌گفتند و از همه مهم‌تر نبود «ابرخردنژادی». ديگر هيچ هشتپای اين تجربه را تکرار نکرده بود. دليلی نداشت که يک اشتباه را دوباره تکرار کنند.
بايد به وظيفه هر روزه‌اش می‌پرداخت. کمی به اطراف چشم دوخت يک انسان مونث جوان و زيبا را پيدا کرد.… (ادامه مطلب)

یک مرگ تنها

در ميان بوتهها تنها و وحشتزده نشسته بود و از لابلای آنها به چند پسر جوانی که دورادور بوتهها فریاد میزدند و گاهگاه تیری به سمت او شلیک میکردند، خیره شده بود. در آنسوی تپه گروه دیگری از دوستانش در محاصره مردان جنگجو بودند. آنها نیز چون او امیدی به زنده بودند نداشتند، ولی حداقل تنها نبودند. سراسر دشت پر بود از لاشههای انسانها بود، گروهی کشته بودند و گروهی کشته شده بودند و فاتحان آنهای بودند که زنده مانده بودند، فرقی نمی‌کرد از کدام گروه باشند.(ادامه مطلب)

گزارش کتاب «اسطوره»

دراس یک اسطوره است اسطوره ای در میان ملتهای فانتزی دنیاهای «گمل» و داستان «اسطوره» داستان او است و آخرین مبازره او و همرزمانش. بسیاری از ملتها و بخصوص ملتهای کهن تر دنیای ما دارای اسطوره های خاص خود هستند. اما داستان اسطوره نگاهی متفاوت به یک اسطوره دارد. نگاهی ویژه و انسانی. به طور کلی گمل نویسنده ای است که قهرمانانش هر چند در دنیای فانتزی زندگی میکنند و ممکن است قدرتهای خاص و فوق العاده ای هم داشته باشند، اما بیش از همه چیزی خلق و خویی انسانی دارند با تمام خوبیهای و زشتیهایش. این نکته بیش از همه شاید در کتاب «شوالیه های نازیبا» به خوبی توصیف شده باشد.… (ادامه مطلب)

Posts navigation

1 2 3 36 37 38 39 40 41 42 47 48 49
Scroll to top