خلاصه قسمتهای قبل: سه روز فرصت شاه عباس به داروغه برای یافتن دزد ابریشم به پایان رسید و باید جوابگو باشد. اما نه او و نه افسون سردسته دزدها که به ازدواج با دختر داروغه دل بسته و نه زانیار جوان عاشق پیشه توبه کار هیچکدام دزد را پیدا نکردند. زانیار در حال تحقیق است و افسون در حال پیاده کردن نقشهای مخفی در حمامی خرابه، تا شاید دختر را به دست آورد.
صبح روز چهارم، شاه عباس بعد از سان دیدن گروهی از ارتش تازه تاسیس خود که به سمت مرزهای عثمانی راه سپار بودند، بدون هیچ حرفی سوار اسب خود شد و به تاخت خودش را به چهارسوق بازار رساند و محافظانش به سرعت پشت سرش تاختند. جوری که همه اهل بازار به وحشت افتادند.
اما در چهارسوق بازار، داروغه خودش را آماده کرده بود. هر چند کمی امیدوار بود که شاه ماجرا را فراموش کرده باشد. اما امینالتجار و بازرگانان چینی و اهل کاروانسرا غیر ممکن بود فراموش کرده باشند. آنها هر کدام در گوشهای از میدان به تظلم خواهی جمع شده بودند و در کنار جایگاه نیز گرگین خان بالای سر قنبر مقنی که دست و پا بسته کنار دار مکافت افتاده بود، ایستاده بود. افسون دغل هم در لباس بازرگان هندی، همراه چند نفر از یارانش در گوشهای نشسته بود و از دور ماجرا را نگاه میکرد و برای در آغوش کشیدن شاهد مقصود، لحظه شماری میکرد. بازاریان و مردم نیز که این سه روز منتظر یافتن دزد بودند، گرد جایگاه جمع شده و منتظر اعلام حکم بودند. یاور در جمع ریش سفیدان بازار ایستاده بود و جمعی از عیاران نیز در میان مردم پراکنده شده بودند. در گوشهای از میدان هم دختر داروغه و دایهاش در میان جمعیت ایستاده و منتظر شور بختی خودشان بودند.
شاه همین که از اسب پیاده شد، به بالای سکو رفت و بر تخت نشست و پرسید: «داروغه سه روز فرصتت تمام شد، دزد را پیدا کردی؟» داروغه تعظیمی کرد و گفت: «ای فدای خاک پای بزرگوارت شوم، من و یارانم سه روز است که آسایش نداشتیم تا اینکه دیشب، بالاخره دزد را با بخشی از مال دزدی یافتیم.» بعد به گرگین خان اشاره کرد تا مقنی دستگیر شده را جلو بیاورد. و خودش شروع به شرح داستانی کرد که افسون و گرگین ساخته بودند.
او گفت که دیشب به کاروانسرا رفته و بعد از کلی جستجو به چاه آب شک کرده، از آن پایین میرود و در آنجا راهی به حمامی خرابه مییابد. در حمام هم این مرد لال را در حال انتقال بار ابریشم دستگیر میکند. با شنیدن داستان، آه از میان مردم بلند شد و همهمه در میان آنها افتاد. شاه شنید که همه سشگفتزده شدهاند و برخی این امر را غیر ممکن میدانستد. ناگهان از میان جمع ریشسفیدان بازار، یاور قصاب بیرون آمد و گفت: «ای شاه، من و خیلی از مردم این شهر این مرد را میشناسیم. او قنبر بهترین مقنی شهر است. لال است، اما دست و دل پاک دارد و همه عمر در پی روزی حلال به کار سخت مقنیگری مشغول بوده است. مثل همه مقنیهای وقتی به درون چاه میرود، لباس سفید میپوشد که حکم کفن برایش دارد. چطور داروغه او را به دزدی محکوم میکند.» داروغه که نمیدانست تمام داستان ساخته و پرداخته افسون است و فکر میکرد دزد واقعی را گرفته است فوری جلو رفت و گفت: «ای شاه، این مرد را در کنار راه دزدی و بر بالای مال دزدی گرفتیم. اگر دزد نیست، پس کیست و آن موقع شب در آنجا چه کاری داشته است؟ ممکن است تنها نبوده نباشد و افرادی مثل این قصاب کمکش بوده باشند. خودش که زبان ندارد حرف بزند. اما حتماً این پیرمرد که معروف است در عیاری دستی هم دارد، همکارش بوده که الان از او دفاع میکند. اگر اجازه دهید دستگیرش کنم و نام دیگر یارانش را از بیرون بکشم.»
با این حرف، همهمه مردم بیشتر شد و گروهی از عیاران خودشان را جلوی یاور انداختند. شاه که کمی عصبانی شده بود. با خودش فکر کرد، چطور این فرد اینقدر محبوب است که حتی مردم جلوی سربازهای شاه از او دفاع کنند. حتی اگر این مرد راست گفته باشد، بازهم هیچ کس نباید مقابل قدرت او، سر بلند کند. برای همین به سربازها و افراد داروغه اشاره کرد که او را بگیرند. نزدیک بود که بین عیاران و سربازان جنگ شود که ناگهان کسی با سر و روی سیاه و پر از خاکستر از سمت کاروانسرا به درون میدان چهارسوق دوید و همانطور فریاد زنان گفت: «دست نگهدارید، دزد را پیدا کردم. آن مرد بیگناه را رها کنید» در آن جمع فقط یاور قصاب بود که از پشت آن ظاهر عجیب توانست زانیار را بشناسد.