خلاصه قسمتهای قبل: داروغه اصفهان برای یافتن دزد ابریشم چینی سه روز فرصت دارد. وقتی در روز دوم از یافتن دزد ناامید شد، از افسون دغل سردسته دزدهای اصفهان کمک میخواهد و در عوض قول میدهد، دخترش را به عقد او در آورد. در حالی که افسون دغل به دنبال دزد است، دختر داروغه عزا گرفته است.
با نزدیک شده به پایان روز دوم، افسون دغل از یافتن دزد ابریشمها ناامیدتر میشد. یارانش سراغ تمام دزدان سرشناس و مالخرهای شهر رفتند و همه مخفیگاهها را زیر و رو کردند. اما هیچ خبری حتی از یک عدل ابریشم چینی نبود. شب هنگام، افسون خود و چند نفر از دوستانش به کاروانسرا رفتند و به چندتا از خبرهترین دزدانش دستور داد که سعی کنند مخفیانه به آنجا نزدیک شوند. اما در تمام طول شب نگهبانهای کاروانسرا هوشیار بودند و هر وقت یکی از آنها به رسم امتحام میخواست از طرفی به کاروانسرا نزدیک شود، ندای هشدارش بلند میشد. وقتی صبح روز سوم رسید، افسون دغل هم مثل گرگین خان نتوانسته بود هیچ ردی از دزدها پیدا کند.
اما بشنوید از دایه دختر داروغه که صبح روز سوم وقتی از پیش فرزانه بیرون آمد، یک راست به مغازه یاور قصاب رفت. یاور پیرمرد قصابی در شهر بود که به جوانمردی و عیاری معروف شده بود و هر کس مشکلی لاینحلی داشت به او مراجعه میکرد. گروهی از عیاران پیر و جوان گرد او را گرفته بودند و در انجام فرمانش لحظهای درنگ نمیکردند.
دایه کمی در مغازه او ایستاد، تا سایر مشتریانش رفتند. وقتی بالاخره تنها شدند، او چهره پیر خودش را نشان داد و گفت: «یاور میدانی که من و تو خواهر و برادر رضاعی هستیم و مادرانمان، چون دو خواهر یار و هم دم هم بودند. با این وجود من بعنوان خواهر تا بحال هیچ چیز از تو نخواستم. اما امروز خواهش دارم که هر طور هست، دخترم را نجات بدهی.» یاور او را به پستوی مغازه برد و دو زانو به احترامش نشست و گفت: «تو عمری برای من خواهری کردی و من نمک پروده تو هستم. ماجرایت را بگو تا ببینم چه میتوانم بکنم». دایه داستان دزدیده شدن ابریشمها و ناتوانی داروغه در یافتن دزد و قولی که به افسون دغل داده است را از اول تا آخر برایش تعریف کرد و از ناامیدی فرزانه و قصد خودکشی او گفت. یاور کمی فکر کرد و از کیسهای که در کمر داشت، گردی به او داد و گفت: «خواهر جان، تو برو و لحظهای فرزانه را ترک نکن که ناامیدی از رحمت خدا، گناهی است نابخشودنی. من کسی را میشناسم که یحتمل میتواند این ماجرا را به سرانجام برساند. ولی اگر خدایی ناکرده نتوانست و افسون دغل پیروز شد. توی این گرد را به فرزانه بده تا بخورد. نگران نشو فقط او را بیهوش میکند و آن وقت پارچهای سرخ رنگ بر بام خانه پهن کن تا من به این علامت بیایم و دختر را بدزدم و از دست افسون و پدرش نجات بدهم تا بعد ببینیم خدا چه میخواهد».
دایه خوشحال، گرد را از او گرفت و خداحافظی کرد و رفت. یاور هم فوری یکی از شاگرد بچههایش را صدا زد و گفت: «به خانه مصطفی شیرفروش میروی، جوانی بیمار در منزل است به نام زانیار نیستانکی، به او بگو اگر لحظهای درنگ کنی، سبب بیماریت به دست افسون حرام میشود. فوری خودت را برسان». شاگرد بچه، فوری به منزل شیرفروش دوید و از اهل خانه سراغ جوان را گرفت. به اتاقی تاریک راهنماییش کردند. در اتاق جوانی خوش چهره همچون مجنونان دراز کشیده بود و صورتش را بر زمین گذاشته بود و اشک میریخت و ناله میکرد. شاگرد بچه کمی صبر کرد تا شاید زانیار به او توجه کند، اما گویی جوان هیچ توجهای به این دنیا و آنچه در آن میگذشت نداشت. بالاخره شاگرد دل را به دریا زد و پیام یاور قصاب را به جوان مجنون گفت. ناگهان جوان چون اسفند روی آتش، از جا جست. خنجری زیر بستر داشت و کیسهای در گوشه اتاق آنها را برداشت و به دو از اتاق بیرون زد و چون شهابی به سمت مغازه یاور دوید.