خلاصه: یوسف پسرامین التجار در اطراف باغ دیوانبیگی دزدیده شده است و داروغه که در حال تحقیق در مورد آن است، فرزانه دختر خودش را به بهانه حفاظت در مقابل افسون دغل، به خانه دیوان بیگی میفرستد. فرزانه متوجه میشود که محبوبه و یوسف از کودکی هم را دوست داشتهاند و بسیار نگران او ست.
چون نزدیک شب شد، فرزانه دایهاش را فرستاد تا آنچه را فهمیده بودند، به پدرش بگوید. دایه ابتدا نزد، داروغه رفت و به او گفت که محبوبه دختر دیوانبیگی از ناپدید شدن یوسف خیلی غمگین است، اما ردی از اینکه پدرش به این موضوع مرتبط باشد، پیدا نشده است. … (ادامه مطلب)