خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده و فرزانه توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. از طرفی خارکنی جهت نجات پدر و مادرش از یاور کمک خواست.
عصر آن روز، یارعلی و زانیار به نزد یاور رسیدند. یاور هر دو را در آغوش گرفت و بعد احوالشان را پرسید. یارعلی خدا را شکر کرد و گفت زانیار چون تنها نوهاش برایش عزیز است و در این مدت هر چه میدانسته به او یاد داده، او هم شاگرد مستعدی بوده و همه چیز را به خوبی یاد گرفته و الان خود شکارچی و ردزن ماهری شده است. … (ادامه مطلب)